کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

زاوا

پسری مامان بزار یکم غر بزنم بعدا که بزرگ شدی و نی نی گلت اذیتت کرد نگی چرا بدونی همین بلاها را سر مامان مهسا هم اوردی. پسری مامان دقیقا از بعد از تولد دو سالگیت روزهای بدغذایی تو شروع شد که من واقعا دلیلشو نمیفهمم ولی میدونم به شدت برای یک مادر عذاب آوره که بچش غذا نخوره. بد غذاییت همچنان ادامه داره و اینقدر فشار عصبیش روی من زیاده که برخلاف میلم بارها شده که به خاطرش دعوات کردم. هله هوله و تمام چیزهای خوشمزه ای که بچه ها معمولا براشون ذوق میکنند که اصلا و ابدا...تا حالا نشده بیسکویت. پفک .چیپس...و هیچ کدوم از این خوراکیهای ممنوعه را نه بخوای و نه بخوری. پسری من پیتزادهنش نمیکنه. از ماکارانی بدش میاد و ..... ..الان اواخر بهار و تو هنوز حاضر ...
31 خرداد 1395

کلاس لگو

پسر خوبم تو خیلی خیلی لگو دوست داری و هرکس بخواد خوشحالت کنه برات لگو هدیه میخره...وتنها چیزی که میتونه تو رو چند ساعت یکجا نگه داره لگو بازیه . مامان پارسال تصمیم داشت کلاس لگو ثبت نامت کنه که گفتند از 4 سال ثبت نامه و امسال بعد عید رفتیم برای ثبت نام. کلی ذوق کردی و میریم با هم خانه لگو و شما میری کلاس. کلاستم دوست داری. هر روز خانم مربیتون براتون یه داستان تعریف میکنه و بعد از شما میخواد برای مشکل اخر داستان با لگو راه حل بسازید.جلسه اخر هر ترم هم با حضور مامانها برگزار میشه. و کارنامه هم بهتون میدند. خیلی مثلا ادم بزرگید شماها... این عکس کلاس pre1 وقتی کلاست تمام میشه مربیتون صدامون میکنه تا بیایم سازه هاتونا ببینیم. و شما برا...
30 خرداد 1395

استخر

پسری مامان از وقتی که چهار ساله شدی و قدت به یک متر رسید دیگه اجازه داشتی بری استخر و جمعه ها با بابا مجید میرفتی استخر و هی دل منو اب میکردی. تا اواخر خردا ماه امسال که با دوستهای مامان مهسا رفتیم باغ ، اول که رفتیم برخلاف تصور من حاضر نشدی بری توی استخر و گفتی سرده و نمیرم و همه دوستات رفتند توی اب و تو بیرون موندی.   بعد کم کم حوصلت سر رفت و شروع کردی به غر زدن که مامان مهسا عصبانی شد و گفت اگه غر بزنی میریم خونه و تو تصمیم گرفتی همون بیرون اب بازی کنی....اونم ناجوانمردانه نشستی کنار استخر و به همه ادمهای تو استخر آب پاشیدی....در مقابل اعتراض ما هم گفتی، اگه قرار بود اب نپاشیم چرا گفتید تفنگ آب پاش بیا...
27 خرداد 1395

مریضی بد

پسری خوبم تعطیلات خرداد امسال خیلی تعطیلات بدی بود. روز چهارشنبه صبح رفتی مهد کودک و خانم طهماسبی نزدیک ظهر زنگ زد که پسری گلم تب داره و خاله نوشین داره بهش آب میده و خنکش میکنه و بیاین دنبالش. بابا بزرگ اومد دنبالت مهد کودک و من از سرکار اومدم خونه و چون سه روز تعطیلی بود بردمت دکتر. خانم دکتر معاینت کردند و گفتند ویروسیه و شربت تب بر و سرماخوردگی...اینقدر بیحال بود که همش بغل مامان بودی و میگفتی نمیتونم وایسم. اومدیم خونه ولی از فردا صبحش گفتی مامان من گلوم درد میکنه و مامانی فهمید از یه بیماری ویروسی به رده. اینقدر گلوت درد میکرد که برای قورت دادن اب دهنت گریه میکردی.. گولی گولی اشک میریختی و هیچی نمیتونستی بخوری. حتی شیر توت فرنگی. صبح پ...
24 خرداد 1395

مدرسه طبیعت

پسری مامان دیروز یعنی جمعه 21 خرداد با همدیگه و با دوتا از دوستهای مامان و نی نی های نازشون رفتیم مدرسه طبیعت. خانم رضوانی پور خیلی خیلی داره برای مدرسه طبیعت ما زحمت میکشه و مطمانم با اراده ای که داره خیلی موفق میشه. کاش همه مسیرها براش هموار بشه چون همیشه اولین نفر بودن توی یک شهر کار سختیه. تو که عاشق اونجایی و هر دفعه از من سراغ میگیری مامان دیگه نمیریم پیش حیوونا. دیروز شرایطش پیش اومد و بعد از ظهر جمعمونا اونجا گذروندیم..بماند که اشتباه بزرگی کردم و از صبح بهت گفتم قراره کجا بریم و تقریبا بیچاره شدم تا عصر. و البته که تصمیم گرفتیم برای عصرونه شما فسقلیا الویه درست کنیم..تو هم خیلی کمک کردی. حیف که عکس ندارم ادای مامانو در میاری دستکش ی...
22 خرداد 1395

اتمام کلاس لگو

یه روزائی که خیلی کوچیک بودی همش از دم خانه لگو رد میشدم و میگفتم کی تو چهار سالت میشه بری کلاس لگو..از بس که لگو دوست داشتی تا این اتفاق افتادو  چهارساله شدی و رفتی کلاس لگو.شرح کلاست و عکساشو قبلا برات گذاشتم تو وبلاگت الان میخوام از تمام شدن کلاست برات بگم. کلاس لگو عصرها بود ساعت 6-7 و دو روز در هفته. مامانی هربار از سرکار میاومد و تو برای کلاس رفتن اذیت میکردی. یه روز خوابت می اومد. یه روز دلت نمیخواست بری و کلا علاقه ای نشون نمیدادی. در جواب هم میگفتی من چرخ میخوام و در و پنجره و...ولی خاله میگه مال ترم بالاتره. اومدم کلاس لگو و با مربیتون صحبت کردم. مربیتون گفت کلاس برای کیان کمه.حوصلش سر میره و من میتونم صحبت کنم به جای ترم س...
21 خرداد 1395
1